سردار شهید قربانعلی عرب

اسناد و یادداشت های مرتبط با شهید قربانعلی عرب

سردار شهید قربانعلی عرب

اسناد و یادداشت های مرتبط با شهید قربانعلی عرب

سردار شهید قربانعلی عرب

سردار شهید قربانعلی عرب،قائم مقام عملیاتی لشگر 14 امام حسین (ع) اصفهان.

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰
دریافت تصویر
توضیحات: شهید عرب در کنار آقای "فرزانه خو" در عملیات بدر

قبل از عملیات بدر در لشگر14امام حسین ع در دارخوئین فکرکنم در دی ماه بود که در واحد101 بودیم هوا هم سرد بود و سردار شهید قربانعلی عرب امد توی واحد ما وگفت بچه های غواص دارند آماده میشوند که بروندتوی کارون براتمرین شماهم بلند شوید تا برویم ماچهارنفربودیم که همیشه برای شناسایی تا خط سه دشمن میرفتیم و کارما فقط اطلاعات گرفتن از ادوات و نیروهای پشتبانی و زرهی دشمن بود. برادرانی که اشنایی دارند با نیروهای اطلاعات میدانند که سه اکیپ شناسایی داشتیم چهانفره هفت نفره و هشت تا 9نفره که هرکدام تامنطقه مشخصی را میرفتند.

خلاصه  گفت بیایید تا حرکت کنیم. خودش هم باما آمد و رفتیم بعداز تمرین زمانی که برگشتیم موقع نماز ظهربود نماز که تمام شد رفتیم برای استراحت. اما ایشان هیچوقت استراحت نمیکرد. همیشه دور شهرک و توی گردانها تاب میخورد و همه چیز را برسی می کرد. گذشت تا زمانی که هواپیماهای دشمن امدند و شهرک را بمب باران کردند و شدیدترین خسارت ها را گردان امام حسن متحمل شد. کنار نخلها سوله ها و سرویسهای بهداشتی بسیار آسیب دید. تعدادی از بچه هاهم مجرح وزخمی شدند همه سراسیمه به محل بمب باران رفتیم.
ادامه این خاطره را در ادامه مطلب بخوانید

شهید عرب مثل باران گریه میکرد و شهدا را جمع میکرد و همش می گفت خوشابه حالتان؛ دست ما را هم بگیرید؛ چه سعادتی نصیب شما شد.

همان موقع هم شهید خرازی امد خلاصه وقتی اوضاع آرام شد همه بچه ها به مسجد رفتند ولی هیچ کس شهید عرب را نمی دید. من یواش از مسجد آمدم بیرون و رفتم به محل گردان امام حسن (ع). دیدم آن جا نشته و زیارت عاشورا می خواند. آرام نشستم پشت سرش تا زیارت نامه تمام شد. همیشه هم یک کلاه سبز رنگ پشمی روی سرش میگذاشت. دستش را برد و کلاهش را برداشت و چند مرتبه به سمت چپ و راست تکان داد و گفت السلام علیک یا شهید پاره پاره شده کربلا، حسین؛ و شروع کرد به گریه کردن.

بعد به من گفت  چقدر خوب است که آدم شهید شود. نعمتی بزرگ تر از شهادت سراغ داری؟ گفتم: نه. حاجی سرش را تکانی داد و بلند شد و شروع کرد به جمع اوری بلوکها و آهن پاره های پراکنده شده. من هم کمکش کردم. گفت: برو سراغ رسول و بگو تویوتا را بیاورد. گفتم: چشم حاجی.

سریع امدم سراغ رسول وگفتم: حاج آقا عرب میگوید بیا. ایشان هم تویوتا را برداشت و آمد. گفت: سریع اینجا را جمع وجور کنید تا یک وقت هواپیماهای دشمن برای تبلیغات آمدند که عکس برداری کنند چیزی نباشد. خلاصه یواش یواش همه بچه ها آمدند و سریع همه جا را تمیز کردیم.

از شب همان روز دیگر شهید عرب خواب و راحتی نداشت. شن وسیمان بلوک می اورد و خودش آماده می کرد، و بچه ها بلوک هارا بهش می دادند و خودش بنایی می کرد، تا سرویس بهداشتی را آماده کرد.

ایشان هرکاری که بگویی را استادش بود، حتی نانوایی هم می کرد. می گفت: آدم باید مثل آچار فرانسه باشد. کارهای جوشکاری، گچ کشیدن، سنگرساختن، مکانیکی، بنایی، خلاصه از آن روز به بعد انگار می دانست که چندماه دیگر بیشتر، در این دنیا میهمان نیست.

خاطره از جانباز سرافراز بهروز شفیعی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی